من و تو

وبلاگی صمیمی با مطالب متنوع

من و تو

وبلاگی صمیمی با مطالب متنوع

4 چیزی که هرگز برنمی گردد!


چهار چیز است که نمی‌توان آن‌ها را بازگرداند


1.  سنگ ... پس از رها کردن!

2.  حرف ... پس از گفتن!

3.  موقعیت... پس از پایان یافتن!

4.  زمان ... پس از گذشتن.

نماز اول وقت...




جوانے نزد شیخ حسنعلے نخودکی آمد و گفت:

سـه قفل در زندگی ام وجود دارد و سـه کلید از شما مےخواهم.

قفل اول اینست کــه دوست دارم یک ازدواج سالم داشته باشم.

قفل دوم اینکــه دوست دارم کارم برکت داشته باشد.

قفل سوم اینکـه دوست دارم عاقبت بخیر شوم.

شیخ فرمود :

براے قفل اول نمازت را اول وقت بخوان.

براے قفل دوم نمازت را اول وقت بخوان.

براے قفل سوم نمازت را اول وقت بخوان.

جوان عرض کرد: سـه قفل با یک کلید ؟!

شیخ فرمود : نماز اول وقت « شاه کلید » است !





کسی که در برابر خداوند زانو می زند

می تواند در برابر هر کسی ایستادگی کند .
. .


....




میخواهم عاشقی را از تو یاد بگیرم

که چنین بی وقفه در هر زمان و مکانی

یادت نمیرود باید عاشقی کنی

کاش من اینگونه عاشق بودم ….. ای کاش …

بهترین آرایش برای لب و چشم و ...


بهترین آرایش هادرزندگی : 

 
 
*حقیقت برای لب ها*
 
*بخشش برای چشم ها*
 
*نیکوکاری برای دست ها*
 
*لبخند برای صورت*
 
*عشق برای قلب*

جملات مثبت!!

بندهای زیر جملات مثبتی هستند که اگر روزانه تکرار شود و یا بر روی صفحه ای نوشته شده و ان نوشته در معرض دید قرار گیرد و شما هر روز  این تابلو ی زیبا را  مشاهده کنید



به خود ببالید و بگوئید که:
1- در وجود من عظمت و بزرگی نهفته است

2-من یک نابغه هستم و از نبوغ خود استفاده میکنم

3-من ایده های بزرگی در سر دارم و انها را به واقعیت تبدیل میکنم

4- من هر روز سلامت تر و تندرست تر هستم

5- من یک پرنده ی بزرگ هستم

6-من واقعا انسانی بزرگ هستم

7- چقدر دنیای من قشنگ و زیبا شده است

8- چقدر من هر روز خوشبخت تر و سعادتمند تر میشوم

9-من همواره در هر کاری موفق و پیروز میشوم

10- خدای رحمان مرا بسیار دوست دارد و در همه ی امور زندگیم مرا کمک میکند

11-ثروت و معنویت بسوی من همواره است و من هر چه بخواهم برای خودم خلق میکنم

12-سراسر وجودم غرق در انرژی و شادی ست

13-من همواره منتظر اتفاقات خوب در زندگیم هستم

14- من به خود افتخار میکنم

15-همواره از وجود و چهره ی من شادی , انرژی و عشق ساطع میشود

16-هرچه بیشتر می بخشم بیشتر می ستانم و احساس شادمانی میکنم

17-من با اقتدار زندگیم را آن گونه که می خواهم طراحی میکنم

18- من انسان مقتدر , خلاق و دوست داشتنی هستم

19-من سزاوار بهترین ها هستم

20-در هر لحظه به خاطر همه ی نعمت ها و موهبت هایی که خداوندبه من داده او را شکر میگویم

21- من در کمال ارامش بسر میبرم و همواره رو حیه ای شاد و چهره ای خندان دارم

22 - من با اقتداری خداگونه بر روحیه و عواطف و احساسات خود کنترل دارم و انها را مدیریت میکنم

22-خداوند مرا ازاد افریده و من محکوم به هیچ سرنوشتی از پیش تعیین شده نیستم


تمام این عبارات تاثیر خاص و مثبتی بر روی ضمیر نا خود اگاه دارد و میتواند عین واقعیت را در زندگی انسان پدید اورد 

دهه فجر مبارک



به نام اعظمی که عظیمی چون خمینی آفرید

سلام بر تو ای روح خدا سلام بر تو که بخشنده تر از آفتاب در آسمان ابدیت تابیدن گرفتی و با ملائک در هم آمیختی.

سلام بر تو که از نظرها پنهان و در دل ها جاودانه ای و سلام بر تو که از خاک در گستره ی افلاک زیستن دوباره آغاز نمودی


خمینی جان

آن دل که به یاد تو نباشد دل نیست/ قلبی که به عشقت نتپد جز گِل نیست

آن کس که ندارد به سر کوی تو راه/ از زندگی بی ثمرش حاصل نیست



جمله زیبای استادَ

دانشجویی به استادش گفت:

استاد اگر شما خدا را به من نشان بدهید عبادتش می کنم و تا وقتی خدا را نبینم ان را عبادت نمی کنم.

استاد به انتهای کلاس رفت و به ان دانشجو گفت : ایا مرا می بینی؟

دانشجو پاسخ داد : نه استاد ! وقتی پشت من به شما باشد مسلما شما را نمی بینم.

استاد کنار او رفت و نگاهی به او کرد و گفت : تا وقتی به خدا پشت کرده باشی او را نخواهی دید!




  

وفای عشق

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد... در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که از آن حوالی رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.

پرستاران ابتدا زخم های پیرمرد را پانسمان کردند، سپس به او گفتند: باید از شما عکسبرداری شود تا مطمئن شویم جایی از بدنتان آسیب ندیده است.

پیرمرد غمگین شد و گفت: عجله دارم؛ نیازی به عکسبرداری نیست!

پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.

پیرمرد گفت: همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم؛ نمی خواهم دیر شود.

پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم.

پیرمرد با اندوه گفت: متاسفانه او آلزایمر دارد. چیزی را به یاد نمی آورد؛ حتی مرا هم نمی شناسد!

پرستار با حیرت پرسید: وقتی او نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟!

پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است...