خیلی دلم میخواد بدونم اولین نفری که کشف کرد تخم مرغ خوردنیه
، پیش خودش چی فکر میکرد؟
!! هی ، یه چیزی از ک...... مرغ افتاد ... به نظر خوشمزه میاد ... بیا بخوریمش
پاسخ منطقی اکثر پدرهای ایرانی درمقابل اجازه گرفتن فرزندانشان برای انجام کاری:
1) اگر قبلا کسی آن کار را انجام نداده باشد: آخه کی تاحالا همچین غلطی کرده که تو میخوای بکنی؟
2) اگر قبلا کسی آن کار را انجام داده باشد: حالا هرکی هر غلطی کرد تو هم باید بکنی؟
چرا خشتک این پنگوئن ها انقدر پایینه؟!
نمی تونن راحت راه برن خب
دستمال کاغذی رو از فاصله حدودن 4 متری پرت کردم و افتاد داخل سطل آشغال
! این موفقیت رو اول به خودم وبعد به جامعه گشادها تبریک میگم...... :دی
اگه هدف زندگیتون این باشه که برید اونور آب، واقعا آدمای
اوسکلی هستید چون تا پاتون برسه اونور آب
اینور آب میشه اونور آب و باز هم می خواید برید اونور آب!!
به یه نفر میگن شغل شما چیه؟ میگه : یه مامور اطلاعات هیچوقت شغلش رو لو نمیده!!
به درجه ای از دیوانگی رسیدم که واسه خودم یه چیزی تعریف
میکنم میخندم؛ تازه آخرش هم از خودم میپرسم: نه بابا !؟ :|
خواهرزادهام وقتی میگه این چیه!؟ یعنی اون چیز پنج دقیقه دیگه بیشتر تا پایان عمرش نمونده!!
لره نماز میخونده موقع قنوت دستش را اینور واونور می کرده ازش می پرسند چرا اینجوری میکنی میگه: آخه آنتن نمی ده!!
ازیه لره میپرسند: چرا جورابت یه لنگه اش آبیه، یه لنگه اش قرمز؟ میگه : والله خودمم توش موندم. یه جفت مثل همینم تو خونه دارم!!!
اینایی که
وقتی میخندن ، رو لپشون چاله درست میشه! کوفتشون شه...! خیلی با مزه میشن کثافتا!!
هوا
بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى از سرما مچاله شده بودند.
هردو لباسهاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مىلرزیدند.
پسرک
پرسید: «ببخشین خانم! کاغذ باطله دارین» کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى
خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آن ها کمکی کنم. مىخواستم
یک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آن ها افتاد که توى
دمپایىهاى کهنه کوچکشان قرمز شده بود.
گفتم: «بیایین تو یه فنجون
شیرکاکائوى گرم براتون درست کنم.» آن ها را داخل آشپزخانه بردم و کنار
بخارى نشاندم تا پاهای شان را گرم کنند. بعد یک فنجان شیرکاکائو و کمى نان
برشته و مربا به آن ها دادم و مشغول کار خودم شدم. زیر چشمى دیدم که دختر
کوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه کرد. بعد پرسید:
«ببخشین خانم! شما پولدارین؟ »نگاهى به روکش نخ نماى مبل هایمان انداختم و
گفتم: «من اوه نه!» دختر کوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبکى گذاشت و
گفت: «آخه رنگ فنجون و نعلبکىاش به هم مى خوره.»
آن ها درحالى که بستههاى کاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند.
فنجان
هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ آنها دقت
کردم. بعد سیب زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم. سیب زمینى، آبگوشت،
سقفى بالاى سرم، همسرم، یک شغل خوب و دائمى، همه این ها به هم مى آمدند.
صندلى
ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن کوچک خانه
مان را مرتب کردم. لکه هاى کوچک دمپایى را از کنار بخارى، پاک نکردم. مى
خواهم همیشه آن ها را همان جا نگه دارم که هیچ وقت یادم نرود چه آدم
ثروتمندى هستم.
دلم می خواهد برای فردایی بهتر تلاش کنم.