هوا
بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى از سرما مچاله شده بودند.
هردو لباسهاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مىلرزیدند.
پسرک
پرسید: «ببخشین خانم! کاغذ باطله دارین» کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى
خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آن ها کمکی کنم. مىخواستم
یک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آن ها افتاد که توى
دمپایىهاى کهنه کوچکشان قرمز شده بود.
گفتم: «بیایین تو یه فنجون
شیرکاکائوى گرم براتون درست کنم.» آن ها را داخل آشپزخانه بردم و کنار
بخارى نشاندم تا پاهای شان را گرم کنند. بعد یک فنجان شیرکاکائو و کمى نان
برشته و مربا به آن ها دادم و مشغول کار خودم شدم. زیر چشمى دیدم که دختر
کوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه کرد. بعد پرسید:
«ببخشین خانم! شما پولدارین؟ »نگاهى به روکش نخ نماى مبل هایمان انداختم و
گفتم: «من اوه نه!» دختر کوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبکى گذاشت و
گفت: «آخه رنگ فنجون و نعلبکىاش به هم مى خوره.»
آن ها درحالى که بستههاى کاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند.
فنجان
هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ آنها دقت
کردم. بعد سیب زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم. سیب زمینى، آبگوشت،
سقفى بالاى سرم، همسرم، یک شغل خوب و دائمى، همه این ها به هم مى آمدند.
صندلى
ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن کوچک خانه
مان را مرتب کردم. لکه هاى کوچک دمپایى را از کنار بخارى، پاک نکردم. مى
خواهم همیشه آن ها را همان جا نگه دارم که هیچ وقت یادم نرود چه آدم
ثروتمندى هستم.
دلم می خواهد برای فردایی بهتر تلاش کنم.
به نام اعظمی که عظیمی چون خمینی آفرید
سلام بر تو ای روح خدا سلام بر تو که بخشنده تر از آفتاب در آسمان ابدیت تابیدن گرفتی و با ملائک در هم آمیختی.
سلام بر تو که از نظرها پنهان و در دل ها جاودانه ای و سلام بر تو که از خاک در گستره ی افلاک زیستن دوباره آغاز نمودی
خمینی جان
آن دل که به یاد تو نباشد دل نیست/ قلبی که به عشقت نتپد جز گِل نیست
آن کس که ندارد به سر کوی تو راه/ از زندگی بی ثمرش حاصل نیست
دانشجویی به استادش گفت:
استاد اگر شما خدا را به من نشان بدهید عبادتش می کنم و تا وقتی خدا را نبینم ان را عبادت نمی کنم.
استاد به انتهای کلاس رفت و به ان دانشجو گفت : ایا مرا می بینی؟
دانشجو پاسخ داد : نه استاد ! وقتی پشت من به شما باشد مسلما شما را نمی بینم.
استاد کنار او رفت و نگاهی به او کرد و گفت : تا وقتی به خدا پشت کرده باشی او را نخواهی دید!