پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد... در راه با یک ماشین تصادف کرد و
آسیب دید. عابرانی که از آن حوالی رد می شدند به سرعت او را به اولین
درمانگاه رساندند.
پرستاران ابتدا زخم های پیرمرد را پانسمان کردند،
سپس به او گفتند: باید از شما عکسبرداری شود تا مطمئن شویم جایی از بدنتان
آسیب ندیده است.
پیرمرد غمگین شد و گفت: عجله دارم؛ نیازی به عکسبرداری نیست!
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.
پیرمرد گفت: همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم؛ نمی خواهم دیر شود.
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم.
پیرمرد با اندوه گفت: متاسفانه او آلزایمر دارد. چیزی را به یاد نمی آورد؛ حتی مرا هم نمی شناسد!
پرستار با حیرت پرسید: وقتی او نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟!
پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است...
سلام ممنون از دعوتتون مطالب جالب و خوبی بودند و در بین آنها مطالب مذهبی خوبی یافت میشه اگه با تبادل لینک و لوگو موافق بودید اطلاع بدید اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم والعن اعدائهم اجمعین یاحق
خیلی جالب و آموزنده بود. مرسی
خواهش میکنم
سلام
ممنون از دعوتتون
مطالب جالب و خوبی بودند
و در بین آنها مطالب مذهبی خوبی یافت میشه
اگه با تبادل لینک و لوگو موافق بودید اطلاع بدید
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم والعن اعدائهم اجمعین
یاحق
سلام
اگه مایل بودید میتونید بنر ما رو هم نصب کنید
چنانچه اگه شما بنری داشتید کدش رو واسه ما ارسال کنید
<a href="http://alghos.mihanblog.com/" target="_blank"><img src="http://mihanbanner.persiangig.com/image/order/alghos.gif" border="0">
به به چشم ما به جمال یه مطلب جدید روشن شد
نه به وقتایی که 10 تا 10 تا مطلب میذاشتین نه به حالا
اوکی
سلام عزیزم. خوبی؟
بالاخره آپم!!!
منتظر حضورت هستم.